بهراد جونبهراد جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
لحظه ی آشنایی لحظه ی آشنایی ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

بهراد عمر مامان و بابا

رفتن به شیت 15فروردین

سلام پسر گل مامانی جمعه با خانواده ی  پسرخاله ی بابایی رفتیم شیت کلی بهت خوش گذشت عزیزم وقتی بردمت پیش رودخونه بهم نگاه میکردی و میخندیدی ، میذاشتمت کنار درختا عکس بگیرم دستتو میکشیدی روی زمین برگارو  برمیداشتی وبا تعجب بهشون نگاه میکردی ، خیلی دوست داشتم به حال خودت بذارم و بازی کنی ولی زمین نم و سرد بود ترسیدم خدا نکرده سرما بخوری جیگرم       اینم ثنا کوچولو که تازه از خواب بیدار شده     چند تا گل بهت دادم همرو میذاشتی دهنت     انصافا پسرم چه نازه ماشاالله هزار ماشاالله بترکه چشم...
15 فروردين 1393

آش دندونک بهراد عسل

  سلام خوشگل مامانی امروز مامانی برات آش دندونک درست کرده بود ظهر رفتیم اونجا کمک کنیم ، قبل ما خاله زینب اومده و بیشتر کارا رو انجام داده بود (دستت درد نکنه خاله زینب) بعد اینکه ناهار خوردیم رفتیم آشو کشیدیم و تزیین کردیم بعدم بابایی و بابا بهمن و من و تو رفتیم تا بین فامیل پخش کنیم .  بابایی و مامانی و خاله زهره و خاله زینب دست همتون درد نکنه         چند تا عکسم برا یادگاری گرفتم         اون نگاهتو قربون جیگرم نوش جونت بهراد نانازم          و اما آشپزب...
6 فروردين 1393

چهارشنبه سوری مبارک

بهراد کوچولوم اولین چهارشنبه سوریت مبارک     دستانت را به من بده تا با هم از رو آتیش بپریم! آنان که سوختند ، همه تنها بودند! چهارشنبه سوری مبارک   واست آتیش روشن کردم که آخر زمستونه         چهارشنبه ی آخر سال قلب من آتیش بارونه غمهاتو آتیش میزنم سرخی آتیش مال تو          چشم حسودا کور شه از عشق میون من و تو                                      ...
27 اسفند 1392

بهرادم یه مروارید سفید داره

سلام گل مامان یه ماهی میشد که لثه هات سفت شده بودن منتظر بودم که امروز و فردا دندون دربیاری روز 22 اسفند بهت آب میدادم شنیدم که لیوان صدا داد ولی گفتم منکه دندونی تو دهنت ندیدم به لثتم دست نزدم مطمئن شم خلاصه اینکه فرداش رفتیم مهمونی اونجا مامانی بهت غذا میداد که متوجه دندون در آوردنت شد و کلی ذوق کرد و از من مژدگونی خواست کلی اصرار کردم که چی شده بعد اینکه کلی سربه سرم گذاشت گفت که پسرت دندون در آورده باید دندونک درست کنی ، خیلی خوشحال شدم دستمو رو لثت کشیدم دندونتو لمس کردم خیلی خوشحال شدم مبارکت باشه خوشگلم . هر کسی که تو جمع بود ازم دندونک خواست که ایشالا میمونه بعد از عید که به پسرم دندونک درست کنیم ایشالا   ...
25 اسفند 1392

چهار دست و پا رفتن بهراد کوچولو

سلام مامانی دو هفته ای میشه که شروع به یادگرفتن چهاردست و پا رفتن کردی ، حرکاتت به قدری بامزست که هر کی میبینه به هیجان میاد و قربون صدقت میره ، من که خودم کلی ذوق میکنم وقتی میبینم پسرکوچولوم داره ماشالا هزار ماشالا هر روز بزرگتر و خوشگل ترو جیگرتر و تو دل بروتر میشه قربونت برم بهراد جونم هر دفعه میرم آشپزخونه تا برگردم میری سراغ میز تلویزیون کشوهاشو باز و بسته میکنی ، دستگاه رو با پاهات هل میدی یا سعی میکنی بکشیش بیرون . بعضی وقتام  سرت میخوره اینور و اونور ولی اهمیت نمیدی و به شیطنتات ادامه میدی. جدیدا میری سراغ بخاری بهش دست نمیزنی زیادم نزدیکش نمیشی فقط به شعله هاش نگاه میکنی هر چقدر میگم مامانی بیا اینور نگاه م...
25 اسفند 1392

پایان هشت ماهگی گلم

سلام پسر نازم ببخش که تواین یه ماهه گذشته چیزی نتونستم تو وبلاگت بذارم تواین یه ماهه ماشالا هزار ماشالا خیلی بلا شدی بعضی وقتا واقعا کم میارم ؛ مدام میخوای تو بغل باشی و بگردی ،از هر غذایی که ما میخوریم تو هم بخوری ، سفره به هم بریزی ،هر چی دم دستت باشه بکشی و بریزی و بپاشی و ... وقتی بابا بهمن از سر کار میاد خونه چشمت که بهش می افته دستاتو باز میکنی و خودتو لوس میکنی تا بابا بغلت کنه ولی بابا تا میره لباسشو عوض کنه چنان گریه ای میکنی که انگار زنبور نیشت زده خلاصه اینم شده داستان هر روزمون هفته ی گذشته عمو کوچیکه عمو اصغر رفته بود مشهد برات سوغات آورده بود خیلی خوشگل بودن مرسی عمو اصغر اینم عکساش   این لباس خوشگل ...
12 اسفند 1392

پایان 7 ماهگی پسر جونی مصادف با تولد 28 سالگی باباجونی

                                                                                   امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباتریت لحظه ها را ...
14 بهمن 1392