میلاد رسول اکرم و امام جعفر صادق مبارکباد
گوش کن هفت آسمان در شور و حالی دیگرند عرشیان و فرشیان نام محمد می برند میلاد جامع علم و عبادت ، پرچم دار شاهراه ولایت علوی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام گرامی باد ...
نویسنده :
مامان زهرا 👩
2:47
بهراد کوچولو تو این روزا
سلام هستی مامان ؛ پسرم هر روز از روزای خوب خدا که میگذره بزرگ شدنت رو دارم میبینم ، چشم حسود کور عسلی شدی که نگوووووووووو هر روز بیشتر از روز قبل بهت وابسته میشم ... خیلی دوست دارم مامانی این روزا یه کارایی میکنی که کلی میخندیم ، موقع غذا خوردن وااااااااای نگو چنان با هیجان خودت رو میخوای به غذا برسونی که ما خندمون میگیره هر کی ندونه فکر میکنه هیچی بهت نمیدیم که بخوری چون هنوز نمیتونی چهاردست و پا بری خیلی زور میزنی که دستت به غذا برسه که نمیرسه اونوقته که صدات در میاید و گریه میکنی من یا بابایی هم بغلت میکنیم و میبریمت پیش خودمون ، همین که میخوایم قاشق غذا رو بذاریم دهنمون یا قاشقو وسط راه اذمون میگیری یا یه نگاهه مظلومانه ...
نویسنده :
مامان زهرا 👩
21:07
عکسای بهراد کوچولو از 5 ماهگی تا 6 ماهگی
پایان 6 ماهگی بهراد ناناز
پایان 6 ماهگیت مبارکه بهراد گل مامانی همیشه سالم و سرزنده باشی خدایا !! راهی نمیبینم ! آینده پنهان است... اما مهم نیست ! همین کافیست که تو راه را میبینی و من تو را... ...
نویسنده :
مامان زهرا 👩
12:48
غذا خوردن بهراد خوشگله برای اولین بار
بفرمایید شما هم میل کنید خوابای خوب ببینی پسر ناز نازی مامان ...
نویسنده :
مامان زهرا 👩
23:55
اولین باری که بهراد کوچولومون برگشت
روزی که النا و مامان و باباش و مادر جونش خونه ما مهمون بودن تاریخ 92/8/8 مامانی تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن بود برگشت که به پسرش نگاه کنه ببینه چیکار می کنه دید پسر خوشگلش برا اولین بار برگشته الهی قربونت بره مامان پسر گلمممممممممم ...
نویسنده :
مامان زهرا 👩
23:06
رفتن به خونه ی ملینا جوووون
مورخ 1392/09/10 روز یکشنبه رفتیم خونه خاله زهرا و عمو هادی و ملینا جوون. بهراد ملینا اینقدر دوست داره که نگو ، اول رفت یه بالش و عروسک خوشگل برات آورد بعد باهات بازی کرد.بعد خوردن شامم رفتیم اتاق ملینا جون ، ملینا هر چی اسباب بازی داشت ریخت روی تختش تا تو باهاشون بازی کنی . مرسی ملینا جوون که اجازه دادی بهراد با اسباب بازیات بازی کنه دختر نازم ...
نویسنده :
مامان زهرا 👩
19:32
رفتن به خونه ی خاله زینب جوووووون
روز پنجشنبه مورخ 1392/09/14 تو یه روز برفی رفتیم خونه ی خاله زینب جون ، خاله زهره جونم اونجا بود کلی باهاشون بازی کردی خیلی بهمون خوش گذشت . میخواستم ببرمت حیاط ازت تو برفا عکس بگیرم ولی ترسیدم سرما بخوری آخه خیلی کوچولو هستی مامانی زود سرما میخوری.خاله زینب چند تا کتاب بهت داد تا من برات بخونم ؛ دستت درد نکنه خاله زینب جوووون ...
نویسنده :
مامان زهرا 👩
20:03