بهراد جونبهراد جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
لحظه ی آشنایی لحظه ی آشنایی ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

بهراد عمر مامان و بابا

بهراد کوچولو تو این روزا

سلام هستی مامان ؛ پسرم هر روز از روزای خوب خدا که میگذره بزرگ شدنت رو دارم میبینم ، چشم حسود کور عسلی شدی که نگوووووووووو هر روز بیشتر از روز قبل بهت وابسته میشم ... خیلی دوست دارم مامانی این روزا یه کارایی میکنی که کلی میخندیم ، موقع غذا خوردن وااااااااای نگو چنان با هیجان خودت رو میخوای به غذا برسونی که ما خندمون میگیره هر کی ندونه فکر میکنه هیچی بهت نمیدیم که بخوری چون هنوز نمیتونی چهاردست و پا بری خیلی زور میزنی که دستت به غذا برسه که نمیرسه اونوقته که صدات در میاید و گریه میکنی  من یا بابایی هم بغلت میکنیم و میبریمت پیش خودمون ، همین که میخوایم قاشق غذا رو بذاریم دهنمون یا قاشقو وسط راه اذمون میگیری یا یه نگاهه مظلومانه ...
27 دی 1392

پایان 6 ماهگی بهراد ناناز

پایان 6 ماهگیت مبارکه بهراد گل مامانی همیشه سالم و سرزنده باشی   خدایا !! راهی نمیبینم ! آینده پنهان است... اما مهم نیست ! همین کافیست که تو راه را میبینی و من تو را...                                                         ...
11 دی 1392

اولین باری که بهراد کوچولومون برگشت

روزی که النا و مامان و باباش و مادر جونش خونه ما مهمون بودن تاریخ 92/8/8 مامانی تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن بود برگشت که به پسرش نگاه کنه ببینه چیکار می کنه دید پسر خوشگلش برا اولین بار برگشته الهی قربونت بره مامان پسر گلمممممممممم       ...
10 دی 1392

رفتن به خونه ی ملینا جوووون

مورخ 1392/09/10 روز یکشنبه رفتیم خونه خاله زهرا و عمو هادی و ملینا جوون. بهراد ملینا اینقدر دوست داره که نگو ، اول رفت یه بالش و عروسک خوشگل برات آورد بعد باهات بازی کرد.بعد خوردن شامم رفتیم اتاق ملینا جون ، ملینا هر چی اسباب بازی داشت ریخت روی تختش تا تو باهاشون بازی کنی . مرسی ملینا جوون که اجازه دادی بهراد با اسباب بازیات بازی کنه دختر نازم                       ...
18 آذر 1392

رفتن به خونه ی خاله زینب جوووووون

روز پنجشنبه مورخ 1392/09/14 تو یه روز برفی رفتیم خونه ی خاله زینب جون ، خاله زهره جونم اونجا بود کلی باهاشون بازی کردی خیلی بهمون خوش گذشت . میخواستم ببرمت حیاط ازت تو برفا عکس بگیرم ولی ترسیدم سرما بخوری آخه خیلی کوچولو هستی مامانی زود سرما میخوری.خاله زینب چند تا کتاب بهت داد تا من برات بخونم ؛ دستت درد نکنه خاله زینب جوووون   ...
18 آذر 1392